یک جوووون بی مغز

درگیری هایی بین سر انگشتان یک بی مغز و کیبورد

یک جوووون بی مغز

درگیری هایی بین سر انگشتان یک بی مغز و کیبورد

موضوع نداریم

سلام به تو که داری میخونی 

بله دیگه منم یه جورایی شدم و حس نوشتنم نمیاد. اما باید نوشت تا راحت شد. 

دلم نمیخواست دلگیر بنویسم و نمیتونم هم که دلگیر باشم. 

دارم تلاشم رو میکنم که خوب زندگی کنم و به حال خودم برگردم. 

 

پرستو خانم لطف کردند و فال حافظ گرفتند و حسابی به من فاز دادند. و منم انگشتام دوباره با کیبررد درگیر شدند. 

اومدم که یه تشکر اساسی ازش کنم. 

فرزاد جونم هم حالش به خاطر من گرفته شده. من باید حالش رو درست میکردم که من هم خودم حالم خراب بود. اینجاست که میگند وای از آن روز که بگندد نمک. 

 

یه چیزایی هست که نمیتونم بگم و بنویسم. دلم نمیخاد فاز غم بگیرم. هنوز هم شاد و دیوانه هستم اما یه کوچولو مقدارش کم شده . شاید اینها همه به خاطر شکم سیریه.

 

دیشب من بودم و یه فرش از چمن که روش دراز شده بودم. یه درخت توت مجنون و یه آسمون تمیز که کم کم از گرگ و میش رسید به جایی که تو ستاره ها غرق شدم . یه ردیف شمشاد بلند که جلوی نور رو گرفته بود و صدای ماشین ها که دیگه تکراری شده بودند.  آزاد بودم اما دلم گرفته بود. یه پاتوق که میخام فقط مال خودم بمونه. 

سردم شد اگرنه نمیدونم تا کی اونجا میموندم. 

وقتی داشتم قدم میزدم شعری که میخوندم توش دیده بود و دل و خنجر و فولاد.  

 

خوب و خوش باشید

 

نظرات 26 + ارسال نظر
فرزاد جونت دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:03 ب.ظ http://cafepechpech.blogsky.com

از وقتی پرستو خانوم گفت توی زندگی از جمله ی "این نیز بگذرد" استفاده کن٬ در اثر اوقات به کارم اومده...
این نیز بگذرد... همه ی اتفاقات زندگی گذراست... فقط خدا نکنه اشتباهی بنیم و دلی رو برنجونیم که جبرانش سخته... گاهی هم جبران نا پذیره...

بله عزیزم این نیز بگذرد... اما حرفم همین هاست که خودت از حفظ هستی
جوووووووووووووووون

تلاله دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:03 ب.ظ

سلام...
ایمیلتو برام می زاری....الان

سلام
چشم قربان .... گذاشتم

فرزاد جونت دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:03 ب.ظ

*بکنیم

ok

فرزاد جونت دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:05 ب.ظ http://cafepechpech.blogsky.com

زدست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز پولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد...

دقیقا همین بود
البته ضایع بود که همینه
ممنون جووووون

تلاله دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:07 ب.ظ

بابا....شما دوتا عاشقید به خدا

خودم رو که نمیدونم هستم یا نیستم اما فرزاد رو میدونم....
عاشقی هم عالمی دارد.

تلاله دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:31 ب.ظ

امیدتون به خدا باشه.....غم گذران غم نیست

امیدم به خداست که اگه اون رو هم نداشتم دیگه تموم بودم...
غم هم زیباست. بعضی وقت ها دوست دارم یه غم خوشگل داشته باشم. حال میده.

Smile To Me دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:46 ب.ظ http://www.xyz.blogsky.com

سلام

تو و فرزاد با هم دعواتون شده؟ زدین به تیپ هم؟

سلام بر شما دوست خندان من
نه بابا دعوا چیه الان کنارمه. ما صحبت های قدرتمندانه با هم کرده بودیم که تموم شد و رفت.
جووووووووووون منه

پرستو سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:45 ق.ظ http://www.parast00k.blogsky.com

سلام
کلی منو شرمنده کردی. قابلی نداشت دوستم.
خودتو چشم زدیا. شوخی کردم ولی دعا میکنم این روزای دلتنگی تموم بشه.
یکی از شعرامو برات می نویسم، امیدوارم خوشت بیاد:

وقتی می روم
شعر هایم بوی نم گرفته است
و چشم های تو بهار .... دوست!!
غریبه ی دیروز
هر روز سلامش را از کوچه ی کودکی می دزدید
تا درخت تکیده ی ما زیر تازیانه ی بیداد نخشکد
تا غصه ی تمام پدر ها تمام شود
تا قصه ی عشق،
بی قرار لحظه ی آشنایی،
شروع شود
تا همه ی کودکان گمشده،
به آغوش مادر برسند
تا همه ی پرستو ها،
از کوچ شبانه به لانه،
محبت بیاورند.
اشکِ بیداد
کابوس مهلک غم
و همین چند سطر
برای او که رفت
و رفت
و رفت
مثل برق نگاهت
ساقه ی دیروز
شکسته ی تندباد در به دری ها
برای رفتنم ترانه ای مهمانم کن
درخت آشناییم قطور تر از تبر های فاصله است
من
آفریده ی دنیای فشنگ ها و اشک ها
من را بیاب در انتهای قصه ی بازیگوش
که چشمانم سالهاست که بسته است
می شمارم تا تو را پیدا کنم
می شمارم تا ....
بی نهایت دور که چشمان تو
بی نهایت دور که چشمان تو
و آزادی
و فریاد
حق مسلم عاشقی مان
و بلیط بخت آزماییمان
که برنده ی همیشه ی خوشبخت
آزاد مردان را غریبانه به دار آویخت
آزادی ما میراث جوانی مردانی بود که امروز خوابیده اند
که امروز تو را مثله می کنند همان
و قانون قبیه تر از وافور قجر
بوی فاضلاب می دهد

سلام و درود و عرض ارادت فراوان
ایول به شما که حال دادی به من با فالت و الان هم با شعر قشنگی که نوشتی برام
واقعا دمت گرم
شعرت رو باید دوباره بخونم
ممنونتم و خیلی هم چاکرم

بهارچی سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:08 ب.ظ

تو میگفتی دوست داری همیشه شاد باشیو بقیه رو هم شاد کنی
تازه گفته بودی پایه ای منم شاد کنی ولی ظاهرا الان که خیلی اخذی! هم خودت هم رفیقت!
بابا بیخیال مگه چند سال قراره زندگی کنیم؟
بیخیال شو خیلی بیخیال
البته نه بیخیال هرچیزیا!!!

بله همین الان هم میگم
نه بابا هم من خوبم هم رفیقم
دم شما گرم که به فکر مایی
چشم منم واسه خودم حال میکنم و خوشم
مممنون از نظرت

نیلوفر سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:39 ب.ظ http://hamechiznevis.blogsky.com

سلام.
الهی نیلوفر بمیره نفهمه تو ناراحتی
ارزو می کنم خیلی زود حالت عالی بشه.
من نمی تونم مثله تو حرفای قشنگ بزنم ولی یه چی می گم تو رو خدا ناراحت نباش.
منم حالم گرفته می شه ها

سلام و درود
احوال شوما؟
ممنونم از آرزویی که برام میکنی/. بهترین آرزو میتونه همین باشه.
همین حرف های ساده برای من خیلی هم قشنگه
نه تو رو خدا تو دیگه نه.... من الان خوب خوبم

جوووونور چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:13 ب.ظ http://joooonevar.blogsky.com

سلاملیکم سلاملیکم
قربان جناب جوووونورخان حسین الدوله ی بامعرفتمان شویم...
شما را چه شده که کمی تا قسمتی حالتان ابری بوده؟!!!
فدای آن کلام نصیحتگرتان شویم...
جوووونوربازیمان که سرجایش است اما خوب این مرض دپسردگی و استرسی گویا در میان جمیع کنکوریان اپیدمی گشته...
شما نیز حرفهای شوی گرامیمان را میزنید...
باشد سعی مینماییم به گوش جان گرفته و زین پس کمتر مرض بگیریم!
راستی این بار اگر بار دیگر در چمنها غلتیدید جای ما را نیز خالی کنید...به شرط آنکه جوووونور موذی آن اطراف نباشد که جیغ ما گوش فلک را کر می نماید
-----------------------------
نمیدانیم چه خبطی کرده ایم که داداش فرزادمان به ما امر تمرگیدن بر سر درس را فرمود و خواست دیگر در عمارتشان هم اثری از ما نبیند!

علیک سلاملیکم علیک سلاملیکم
ایول که منور کردی وبلاگ رو و تشریف فرما شدی
من الان توپ توپم

بی خیال کنکور ...خودتو عشق است
بابا من فکر کردم خودم فقط بلدم ... ولی خدایی شوی گرام به این قشنگی نصیحت میکنه؟ بی انصاف تمام قدرتم رو گذاشتم...

اونجا جووونور موذی نداره و فقط شما رو کم داره اما بلبل های خوش صدایی داریم که میبرندت تو فضا...البته اگه فضا نورد باشی

هر چی باشه فرزاد داداشی شماست و به فکر درس و مشقتونه

yahya پنج‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:34 ق.ظ

سلام گلی جوووون
نمیدونم برای چی حالت گرفته بوده فقط میدونم که میگند
آسان گذرانید جهان گذرا را

به به به
سلام دادا گلیه خودم
بعد عمری اومدی نظر دادی خوب برو واسه اون پست جدید ها هم نظر بده
دمت گرم

بهارچی دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:45 ب.ظ

سلام حسین خان !
اجازه هست یه سوال بپرسم؟

سلام بهارچی خانوم
شما هر چند تا دوست داری بپرس... اگه تونستم راستش رو بهت میگم اگرم نشد میگم نمیخام بگم... تعارف که نداریم که... اما دروغ بهت نمیگم
فقط تو رو خدا سوالت ریاضی و فیزیک و شیمی نباشهه که من بلد نیستم

بهارچی سه‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:06 ب.ظ

نه زیاد سخت نیست!
شما در حال حاضر ساکن نجف اباد نیستید.درسته؟

من در حال حاضر ساکن خوابگاه چرار کشاورزی هستم.
یه سوال من بپرسم: امار من رو از کسی میگیری؟ یعنی با دختر هایی که منو میشناسند رابطه ای داری؟

بهارچی چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:32 ق.ظ

من از کسی امار نمیگیرم
حدس زدم !
از اونجایی که تا حالا ندیدم با اتوبوسای نجف اباد بیاید!
درضمن من چیزی از شما نمیدونم جز اینکه شما نجف ابادی هستید!
ناراحت شدی؟!

ناراحت نشدم
نجف آبادیم ...ایرانیم... روی زمین راه میرم... الان ساکن خوابگاه چهار هستم... گه گداری میرم خونه مامان بابام مهمونی... دوستشون دارم... الان از دار دنیا یه تخت دارم تو خوابگاه و یه دنیا چیزای خوب... پول همون تخت رو هم پدر بزرگوار بدون هیچ منتی میده...
تو که همیشه تو ترمینال نیستی. هستی؟؟؟
سوال دیگه ای بود بپرس... دروغ نمیگم... به هیچ کس...

بهارچی چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:01 ب.ظ

یه سلام غمگین!
واسه اینکه احساس میکنم ناراحتی و اصلا اعصاب مصاب نداری!ولی چرا نمیدونم؟!؟
از پرسیدن این سوال منظور خاصی نداشتم!
راس میگی نیستم!
بازم فک میکنی دارم دروغ میگم!؟
منم بازم مثه همیشه با صداقت تمام میگم که امارتو از کسی نگرفتم! باور کن !

امیدوارم از دست من ناراحت نباشی؟

من یه سلام خوشحال میکنم به تو
خوب دیگه من همینجوریم مهم اینه که الان خوبم و اعصاب هم دارم
ناراحت نشدم و نمیشم. سوالاتت رو بپرس.
نه دیگه باور کردم که دروغ نمیگی. راستی دیگه به سلام هم نیازی نیست.تایید شد که شما خودتی.
ناراحت نشدم.
موفق باشی

بهارچی جمعه 7 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:33 ب.ظ

یه سلام خوشحال
خب خدا رو شکر

سلام
دلم میخاد همه رو خوشحال ببینم ... شما هم مثل همه
شکر خدا که خوبه
اما خب خدا رو شکر چی؟؟؟

بهارچی جمعه 7 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:32 ب.ظ

باور کن تمام این مدت دنبال موقعیت بودم که سلام کنم!
ولی متاسفانه پیش نیومد!!!!
دیگه شرمنده
خوشحالم که الان خوبی وامیدوارم دیگه عصبانی نشی!
شاد باش.

اشکالی نداره... من که گفتم دیگه تایید شد که شما کاملا راست گو هستید و نیاز به هیچ اقدامی نیست.
دشمنت شرمنده
قسمتی از قشنگی زندگی به همینه که یه نواخت نیست
برقرار باشی

بهارچی شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:43 ب.ظ

خب خدارو شکر بخاطر:
۱.اینکه دیگه ناراحت نیستی!
۲.اینکه منو از انجام این کار سخت (سلام کردن) معاف کردی!!!!!!!!

خدا کنه که همه خوشحال باشند اما غم هم زیباست
کار سختی بود؟

بهارچی یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:24 ب.ظ

اره بخدا!
باور کن سخت بود!
اخه من کاملا ناشناس با شما رابطه دارم و هیچکس نمیدونه بهارچی کیه!
و دوست دارم ناشناسم بمونم!
واسه همینم تو هرموقعیتی نمیتونستم بیام جلو و تا حالا نتونستم عرض ادب کنم!

سلام
خب شایدم سخت بوده... ببخشید
اما برای من کار سختی نیست
موافقم که ناشناس بمونیو اینجوری بهتره
من به ادب شما ایمان دارم و نیازی نیست که خودتون رو اذیت کنین
پیروز باشی

بهارچی چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:31 ب.ظ

سلام
خواهش میکنم
نظر لطفته!
بله واسه شما چرا باید سخت باشه؟!
حالا چرا موافقی ناشناس بمونم؟
تو هم خوش باش!

سلام
واسه من سلام کردن سخت نیست.اما قبول دارم که شاید برای شما سخت باشه. بی خیال .من که گفتم حل شد دیگه
هر جور راحتی... ناشناس بودن یا نبودنت برای من فرقی نداره اما برای خودت شاید مهم باشه
در هر حال خوشحالم که وبلاگم رو میخونی

بهارچی پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:15 ق.ظ

سلام حسین خان!
احوالات؟
یه سوال:
مطمئنی هنوزم میخای بیام وپستاتو بخونم و برات نظر بذارم؟
بدرود

سلام
به سلامتی تشریف بردید خدمت مامان باباتون... خوش بگذره ولایت...

حالا مگه چی شده؟ بله هنوزم خوشحال میشم که بخونی و نظر بدی...و کاملا دلم میخاد بخونی
حالا بگو چی شده که خشمگین میزنی؟

[ بدون نام ] شنبه 15 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ب.ظ

سلام
بله اومدم خونه تا شاید یه کم حال و هوام عوض بشه!
احساس کردم دیگه مثه قبل نمیخای بیام وبلاگت!
من خشمگین میزنم یا شما؟!!!!!!!!!
نمیدونم چرا، ولی احساس میکنم یه سوتفاهمی برات پیش اومده!!!!!!!
امیدوارم که زودتر حل بشه اگه واقعا هست!
اگه بتونم خوشحال میشم تو حلش بهت کمک کنم؟!

سلام
خدایی نکرده مگه مشکلی برای حال و هواتون پیش اومده بود؟ مگه من فضولم؟
ایشالا که خوش بگذه
ببخشید اگه جوری نوشتم که باعث شد ناراحت بشید یا احساس کنید که نمیخوام بیاید وبلاگم... خب شاید بعضی وقتها آدم از جای دیگه ای ناراحته و اثرات منفی این ناراحتی برای دیگران باشه... اگر چه من همیشه تلاش میکنم که اینجوری نباشم اما شاید نا خواسته این اتفاق افتاده باشه... در هر حال معذرت میخوام
من همین جا کتبا اعلام میکنم که از اینکه وبلاگم رو میخونی کاملا خوشحال میشم و منتظر نظراتت هستم و استفاده میکنم ازشون
هیچ سوتفاهمی پیش نیومده و هیچ مشکلی نیست.
حتما اگه مشکلی بود که احساس کردم میتونی کمکم کنی روی کمکت حساب میکنم و امید وارم شما هم روی کمک من حساب کنید
موفق باشید

بهارچی یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:19 ق.ظ

یه سلام خوشحال!
خوشحالم که سو تفاهمی برات پیش نیومده ولی خب یه مدت بود رفتارت حاکی از این بود که دیکه دوست نداری بیام.
شایدم من اشتباه میکردم!
خدا رو شکر که چیزی نیست!
بنده هم خوشحال میشم که رو کمک هم شهرییم حساب کنم!
موید...

سلام
خوشحالم که خوشحالید
بابت رفتارم ببخشید اما شما هم کمی اشتباه برداشت کرده بودید
در حد توانم در خدمت هستم و امیدوارم روی کمکم حساب کنید.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 ب.ظ

خواهش میشه
بله منم ((کمی)) اشتباه کردم!
حتما روی کمکتون حساب میکنم اخه اگه همشهریم حمایتم نکنه کی بکنه؟
قربان شما
ارادت

پیروز و برقرار باشید

anahitafarshid دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:38 ق.ظ

سلام، ما با غرب مذاکره و صحبت کردیم، حالا بگذارید با خودمان صحبت کنیم. در خواست گفتگوی ملی‌ برای باز سازی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد