یک جوووون بی مغز

درگیری هایی بین سر انگشتان یک بی مغز و کیبورد

یک جوووون بی مغز

درگیری هایی بین سر انگشتان یک بی مغز و کیبورد

باران، سرود دیگری سرکن

باران، سرود دیگری سرکن
                شعر تو با این واژگان شسته
                                                   غمگین است 

 

زندگی جاریست در نفس های ما... 

            و زیباست با راه رفتن مورچه ها... 

                        شادی از آن ماست ...وفردا می آید   

  

و در یک صبح روشن مثل همین امروز یا به زیبایی دیروز و یا شاید چون فردایی که میدانم می آید و آرزو میکنم خوب برود چون ایمان دارم که خوب یا بد میرود و از پس آن فرداییست... تو و من با یک سلام زیبایی دنیا را میشنویم. 

 

یک ظهر گرم بهاری با صدای همیشگی گنجشک ها مرا غرق خود میکند و تو شاید رفته ای و شاید می آیی. 

در هر حال مورچه می آید و می رود و باد میوزد و گل های قرمز پشت پنجره هنوز چند ساعت دیگر وقت دارند برای خود نمایی به آن چشم ها که گاهی چیزی دیگری برای دیدن ندارند و گاهی عاشقانه آن چیزی را که دوست دارند میبینند... 

گل های قرمز پشت پنجره شاید فردا را هم داشته باشند اما کم کم باید بروند و دل نبنددن به این چشم های باز که آنها را دید میزنند. افسوس گل ها این است که چرا شب ها بسته میشوند و تا صبح فردا باید خاموش بخوابند و چرا این عمر کوتاه به شب و روز تقسیم شده و نمیتوانند شبانه روزی باشند و وقت را برای خوابیدن هدر میکنند. و این شاید بزرگ ترین افسوس یک باغبان باشد... 

 

شاید چمن در عذاب است که چرا رود خروشان نیست و چرا خاک او را رها نمیکند تا برود. چمن نمیداند که خاک هم در ذهن خود این غصه را بزرگ میکند که چرا سالهاست که چمن در جان من چنگ انداخته و وجودم را گرفته. چرا چمن من را تنها نمیگذارد... جالب اینجاست که چمن و خاک هر دو تعالی را می طلبند و هر کدام دیگری را بر سر راه خود میبیند... و نمی داند که خود باید دل بکند و کاری کند... 

کاش آب به چمن و خاک میگفت که هر دو اشتباه میکنند... چرا آب پیغامبر خوبی نیست؟ چرا خاک با چمن درد دل نمیکند؟ 

و چرا من اینجا هستم؟ روی چمن ها و زیر آسمان...   

 

   توضیحی برای نوشته های بالا: 

سلام به همه کسایی که تا اینجاش رو خوندند. 

پرستو خانوم برای پست قبلی و به عنوان نظر یه شعر نوشته بودند که همون سه خط بالای این پست هستند. و منم در جوابشون سه خط دوم رو که یه دفه اومدند تو ذهنم از خودم نوشتم و احساس کردم که میتونم الان بنویسم و این شد که چرندیات بالا رو فرت و فرت نوشتم و ذهنم رو خالی کردم اینجا...  

انتظار ندارم که بگید خوب بود یا تا آخرش رو بخونید ولی اینها افکار من بود که یه دفه اومد و چون کیبرد زیر انگشتام بود نوشته شدند.  

اگه مسخره بود که ببخشید و اگه خنده دار بود بخندید و به من بگید که خندیدید تا خوشحال بشم و اگه ارزش و امکان فکر کردن رو هم داشت فکر کنید...

یه تشکر اساسی از پرستو خانم که نمیدونم چه جوریه که با نوشته هاش این مغز من رو راه میندازه

نظرات 31 + ارسال نظر
ستایش شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:56 ب.ظ

تق تق صابخونه
کسی خونه نیست

سلام
یه کوچولو دیر اومدی ... من چند دقیقه قبل از اومدنت رفته بودم

ستایش شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:56 ب.ظ

اخ جون اول شدم .

دقیقه همینه... اول شدی
و درود فراوان بر تووووووو
دمت گرم

ستایش شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:59 ب.ظ

سلا م با معرفت ..
واقعا ممنونم . خیلی خوشحال شد از دیدن کامنتت. و سپاسگزار از نظر لطفت به من .

ان شا الله شما هم موفق و پیروز باشید..

سلام ستایش خانوم
قوربون شوما ... با معرفتی از خودوتونه...
شما اگه زود تر آدرس داده بودی من زود تر نظر میدادم...
راستی چرا اینجا آدرست رو نمیزاری؟
اگه اجازه میدی تا لینکت کنم... خبرم کن
پایدار باشی

. بـــانــ و تمشـــ کی . شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:52 ب.ظ http://tameshki.com

عاشق اینم که وقتی صب بیدار میشم !
اسمون صدای گنجیشکا !!
باد ملایم !

از همشون لذت ببرم

* هر جا کامنت گذاشتی جواب دادم عزیزم

سلام بر بانوووو
زیبایی های دنیا به همین سادگی دیده میشند و فقط باید چشم ها را شست
ممنون که نظر دادی
پایدار باشی

Smile To Me شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:57 ب.ظ http://www.xyz.blogsky.com

سلام سلام

آقا من با پونز اسم وبلاگتو چسبوندم که بیام بخونم ولی نه به صورت باکلاس...ما جواتیم

یکی دوبار اومده بودم طنز می نوشتی راستش این متن شوکه کننده بود. دمت گرم ذهن فعالی داری من خوشم اومد...جیگرتو برمیگردم

سلام سلام سلام
مشرف فرمودید قربان
من الان با میخ میکوبمت به دیوار(یعنی وبلاگت رو میکوبم به لینک دونی وبلاگم)
خیلی حال دادی
الان دارم پیشرفت میکنم تازه من هر چی که مغزم بکشه مینویسم اگه ادبی تونستم ادبی اگه طنز تونستم طنز تازه خیلی وقت ها مغزم هیچی نداره نمینویسم...
جیگر خودتو برم...

جوووونور شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:33 ب.ظ http://joooonevar.blogsky.com

سلاملیکم سلاملیکم
به به...به به...
میبینیم که ذوق ادبیتان سر به دماوند گذاشته!
جای بسی خرسندی است که شاهد فوران احساسات نهفته ی ادبیتان نیز زین پس خواهیم بود!
این پرستو جان ما هم عجب دوپینگی به خوردتان داده است!
جناب جوووون الدوله ی گرامی زین پس کتابتهایتان قدری وزین گشته و ما نیز از خواندن آن لذتی وافر خواهیم برد یا فقط این بار بود که آمپرتان بالا زد و ما را مستفیذ کردید؟
قربان آن قلم ادبیتان شویم فقط اگر بار دیگر سر از قله ی دماوند درآوردید تکلیف بندگان و آفریدگان پروردگار را در کتابتتان مشخص کنید ... یا بروند یا بمانند!
مردیم از بس شاهد رفتن و آمدن بودیم و خودمان همچنان سر جایمان تمرگیده بودیم!
--------------------------
دیدی ایندفعه از نفرات اول بودم که اومدم وبلاگتولی خدائیش یه پا نویسنده ایی

سلامعلیکم سلامعلیکم
به به به شما که تشریف فرما شدید جووووونور بانو
بله دیگه آدمی باید پیشرفت داشته باشه و باید تغییر پذیر باشه.
من که از اولش زور میزدم قشنگ و وزین بنویسم اما به جایی نمی رسیدم
لطف عالی مسدام و متداوم و فراوان

شما برو به پروردگار و آفریدگار بگو که تکلیف من رو مشخص کنه... برم یا بمونم؟؟؟

واقعا خوشحالم کردی که نظر دادی چون میدونم الان وقتت خیلی ارزشمنده و ممنونم که برام وقت گذاشتی...
برقرار باشی و استوار

بهارچی شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:46 ب.ظ

قسمت اخرش و خیلی دوس داشتم!
به نوشتن ادامه بده!
موفق باشی

سلام
فقط قسمت آخرش رو؟
اگه دل و مغز همراهی کنند مینویسم...
ممنونم از نظرت...

یه عدد خراب شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:20 ب.ظ http://kharaaaab.blogsky.com

خدا رو شکر انگار تو هم افتادی تو کار شعر ...
من که زیاد اهل شعر نیستم
حالا میخونمش اگه تونستم میام خدمتت نظر مفصل تری عرض میکنم

سلام بر رفیق خودمون
خدا رو شکر یه کم نوشتم و یه چیزی از توش در اومد
اگه خوندی بیا نظرت رو بگو....
دمت گرم کااااا

پرستو شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:53 ب.ظ http://www.parast00k.blogsky.com

سلام و علیک برادر
چقدر من بیام تو بلاگ شما و شرمنده بشم آخه.
خوشحالم که بازم نوشتی. البته اینو مدیون شعر استاد شفیعی کدکنی هستیم. همون شعری که برات تو کامنتات نوشته بودم.
جالب نوشتی. چرا همیشه همه نشدنا تقصیر دیگرونه. کی میخوایم به خودمون یه نگاه بندازیم؟

شاد و موفق باشی دوستم

سلام بر باعث و بانی این پست وبلاگ
من ارادت کامل دارم پرستو خانم...
شرمنده یعنی چی... دشمنت شرمنده...
اینو مدیون شعر استاد هستم و البته انگشتان شما که اون رو برام نوشتی
دقیقا همینه که میگی... باید به خودمون نگاه کنیم... باید رها کنیم تا بدست بیاریم... و نباید دل بست...
دوباره داری منو راه میندازی که بنویسم ها...

بازم ازت ممنونم دوست من

نیلوفر یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:16 ق.ظ

سلام
خیلی زیبا بود باید روش کلی تفکر کنم منم که عاشقه تفکررررررررررررررررررررررررررررررررر

سلام
ممنونم از نظرت
فکر هات رو بکن و اگه نظر کامل تری داشتی برام بنویس
ممنونم

تلاله یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:34 ق.ظ

راستی نظراتم تاییدی نیست..

ممنون

فرزاد جونت یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:42 ق.ظ

عزیزم من هنوز منظورت رو از چمن و خاک و رود نفهمیدم!! چمن و خاک و آب هر سه برای تغالی بهم وابسته اند. جداییشون باعث عدم تعالی میشه... اینو دیشب هم بهت توضیح دادم...

سلام
چمن و خاک و آب خود ما هستیم... نمیشد که بنویسم فلانی و فلانی و فلانی...
حرفم رو اینجوری زدم
ادم ها باید رها کنند تا پیدا کنند... باید فنا شد و از بین رفت تا وجود واقعی پیدا کرد... باید سوخت تا آتش شد و گرما بخشید و روشنی داد...
چمن و خاک رو کاری ندارم اما میدونم شاید تعالی ما در همین هدف هایی که داریم نباشه...
ما نیومدیم روی این خاک که پول در بیاریم و عشق و حال کنیم...
اینجا یه خبر های دیگه ای هست...

اعمت یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:14 ق.ظ http://manbato.blogsky.com

سلام
نه مثل اینکه جانبعالی تنت می خاره
ولی قشنگ نوشتی
جوووون خان

سلام اعمت خان
بیا بخارون... دلت میاد؟ من به این گلی ... به این نازی...
ممنون از نظرت گوگولی

ستایش یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:50 ب.ظ

من ادرس گذاشته بودم حتی در تماس با من هم برات امه داده بودم تعجب میکم چرا میگی ادرس دادم . خوشحال میشم تبادل لیک داشته باشیم

جوابش پایینه

[ بدون نام ] یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:53 ب.ظ

من ادرس گذاشته بودم حتی در تماس با من هم برات نامه داده بودم تعجب میکنم چرا میگی ادرس ندادم . خوشحال میشم تبادل لینک داشته باشیم.
(اصلا ح شد از بس غلط املایی داشتم خودم خجالت کشیدم . همش تصقیر این کیبردمه )

سلام
شما فقط توی یکی از نظراتت آدرس وبلاگت رو گذاشته بودی...
در هر حال ممنونم و بازم بهت سر میزنم
لینکت میکنم

فرزاد جونت یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:27 ب.ظ http://cafepechpech.blogsky.com

اگه قرار بود آدمها رها کنن همدیگه رو یا سایر چیزها رو تا مثلن به هدف برسن که خدا نمی اومد ۶ میلیارد جمعیت کره زمین رو کنار هم بیافرینه و کنارشون سایر مخلوقات رو خلق کنه. خب می اومد و چندتا آدم می آفرید و هر کدوم رو میذاشت توی یه جزیزه یا سیاره بدون مزاحم و وابستگی و میگقت برو به هدف برس! ولی باید یاد گرفت باهم بود و به هدف رسید. هدف شخصی خودخواهانه است. خوبه اما هدق والای اجتماعی و مردمی یه چیز دیگه است. والاتره... مثل خدمت به مردم... مثل برقراری عدالت... اینا شاید الان شعار باشه و مسخره به نظر بیاد اما میشه با تعاون و همکاری٬ نه تک تک و جدا از هم٬‌بهشون رسید.
:.
آپم...

بله کاملا درست میگی و قبول دارم حرف هات رو... خوشم میاد خیلی فکر هامون از هم دور نیست
همه اینها رو قبول دارم اما تعلق به چیزی اجازه رسیدن به چیزهای دیگه رو نمیده... وقتی تو به یک چیز تعلق داشته باشی احساس میکنی که به هدفت رسیدی و از رشد و تعالی باز میمونی... اما اگه یک دست رو بگیری تا با اون به یک هدف برسی این درسته ... به شرطی که اون دست همراهت باشه

کار های خدا رو که قبول دارم و حرفی درشون نیست اما شاید برداشت و نگرش ما از کارهای خدا اشتباه باشه نه کارهای اون

زهرا یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:22 ب.ظ http://malake70.blogsky.com

جالب بود. اصنشم خنده دار نیود

سلام
اگه جالب بود پس منتظرم که بازم بیای و نظراتت رو ببینم

یک زن یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:22 ب.ظ http://radepayeman.blogsky.com

سلام دوست عزیز...
ممنون از بایت لینک...
و ممنون از کامنت هاتون.
منم میخوام مشغول خوندم وبلاگ شما بشم.

سلام
چه زود شما اومدی... دمت گرم و کامپیوترت پر سرعت
خوشم اومد و لینکت کردم حالا اگه تو هم خوشت اومد لینکم کن
مشغول شو و من رو بهره مند کن
خوشحال شدم

فرزاد جونت یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:27 ب.ظ http://cafepechpech.blogsky.com

دقیقن... پس نباید دستی رو که دراز شده به سمتت و از خواهش میکنه که در رسیدن به هدف با هم همراه باشیم و همدیگه رو کمک کنیم رو رها کنی. درسته؟
این اسمش تعلق نیست گلم... همراهیه... همکاریه... همون شانه به شانه که گفتم... نه سایه به سایه...
:.
حالا من دستم رو دراز کردم به سمت تو... میگم بیا به هم دیگه کمک کنیم وتوی زندگی بریم جلو تا در هر زمینه ای به موفقیت برسیم... شانه به شانه...

بله قربان نباید دست ها را پس زد و نباید قلب ها را شکست...
درسته و قبول دارم اما گاهی اون دسته نگهت میداره بدون اینکه خودش بخاد و بفهمه و حتی بدون اینکه تو بفهمی...و گاهی تو رو با خدش میکشه ... شاید در مسیر درست و شاید جایی دیگر...
دست تو که تو دستمه خره...بزن بریم جوووون جونی

Smile To Me یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:45 ب.ظ http://www.xyz.blogsky.com

سلام سلام

فدای تو ... آپ نبودی که؟ فقط خواستی مارو تحقیر کنی؟(شوخی کردم)

خوشحالم میخم کردی به دیوار

برمیگردم جوووون بلاگ اسکای!!!

سلام سلام
منم قوربون تو...
نه ببخشید.... فقط میخواستم بگم منم هستم
مواظب باش میخ نشی به قلبم که بد میشه ها...
منتظرم خنده ی بلاگ اسکای

ستایش یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:21 ب.ظ

همیشه خندون باشی

بهارچی یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:53 ب.ظ

نه فقط اخرش!
اخرش از همش قشنگتر بود!

ممنونم
ولی نظرت جامع و کامل نبود
همین که میخونی ممنونم ازت

هادی دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:36 ق.ظ http://hpa65.blogfa.com

تو این گیر و دار بی حوصلی متنای دراز رو خوندم هم شده قوض بالای قوض

سلام بر اقای دکتر خودمون
افا مشرف فرمودید
من درکت میکنم... به هر حال شما دکتری و وقتت خیلی ارزشمنده
همین که اومدی خوشحالم کردی

[ بدون نام ] دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:37 ق.ظ

حقیقت ببخش (ببخشین یا همون ببخشید) که دیر اومدم
سرم شلوغ بود
حوصله نداشتم
و واسه این کارا هزار دلیل دیگه

اختیار داری عزیز
همین که اومدی خوشحال شدم

هادی دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:38 ق.ظ

نظر بالایی مال منه

ارادت کامل دارم

نیلوفر دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:18 ق.ظ http://hamechiznevis.blogsky.com

سلام
خیلی چیز برای نوشتن دارم ولی نمی دونم چرا نمی تونم بنویسمشون
ببخشید

سلام
اره من خودم هم همینجوری هستم
اخرین سنگر سکوته ... خیلی حرفا گفتنی نیست

بهاره دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 ق.ظ http://www.kuche-ali-chap.blogsky.com

اتفاقا خیلی قشنگ بود.اصلا مسخره نبود.
--------------------
با تبادل لینک موافقید؟

ممنونم از نظزتون
من شما رو لینک کردم و میام خدمتتون

ستایش سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:56 ق.ظ

چرا دیگه نمیخندی؟؟؟؟
خوب بازم بخند
بخند دیگه... یالا

نیلوفر سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:13 ق.ظ http://hamechiznevis.blogsky.com

سلام
ممنون که درکم میکنی

سلام
بچه مگه تو درس نداری که نشستی پای این
خوبی تو؟
برو به زندگیت برس

نیلوفر سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ق.ظ http://hamechiznevis.blogsky.com

دوست نداری بیام؟
امتحان فیزیک دارم بلدم

کی گفتم دوست نذارم بیای؟؟؟؟
خیلی هم حوشحال میشم
دیوانه به فکر خودتم ... برو بشین بخون
بلدم که نشد حرف...
من کلاس دارم و باید برم
بای بای

Smile To Me سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:57 ق.ظ http://www.xyz.blogsky.com

سلام جون بلاگ اسکای!

باران قرارا نیست یه سروده دیگه سرکنه؟

بابا بیخیال بیا مطلب بذار!

سلام
والا من با باران رابطه ای ندارم اما خودم میخام یه پست جدید بزارم .
چشم قربان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد